گزیدهای از بیانات حضرت آیت الله خامنه ای به مناسبت شهادت حضرت امام باقر(ع)
سخنان حضرت آیت الله خامنه ای به مناسبت سالروز شهادت امام بزرگوار حضرت ابیجعفر محمّدبنعلیٍّ الباقر (صلوات الله و سلامه علیه)، در تاریخ مهر ماه سال 1361
بسم الله الرّحمن الرّحیم
به مناسبت وفات امام بزرگوار حضرت ابیجعفر محمّدبنعلیٍّ الباقر (صلوات الله و سلامه علیه)، دوستان گفتند كه یك شرح كوتاهی به قدر گنجایش وقت راجع به این بزرگوار عرض كنیم.
امام باقر از سال 94 یا 95 [امامتشان را] شروع كردند، تا سال 114 كه سال شهادت ایشان است؛ یعنی نوزده یا بیست سال. در دوران این بیست سال، مبارزهی فكری و عقیدتی را، كه شامل بیان قرآن و بیان حدیث و بیان احكام و بیان معارف و بیان تكالیف شرعی و اخلاقیّات و مانند اینها است، و خطّ سیاسی را كه مبارزهی با دستگاه خلافت و جمع كردن مردم و سرجمع كردن شیعیان و شیعه كردن [مردم است] -یعنی وابسته به دستگاه امامت كردنِ هر چه ممكنِ بقیّهی مسلمانها- ادامه دادند؛ امام باقر این دو خط را، این دو محور اساسی را، ادامه دادند.
هشامبنعبدالملك كه خلیفهای است كه عمدهی دوران زندگی این بزرگوار در زمان هشام گذشته، ناگهان احساس كرد كه امام باقر برایش یك خطری است. ظاهراً در مسجدالحرام یا یكی از گذرگاههای مكّه و مدینه بود كه هشام داشت میرفت، و سالم غلام مخصوصش هم همراهش بود، دید یك شخصیّت عظیمی دارد حركت میكند؛ پرسید این كیست، سالم گفت: هذا محمّد بن علیّ بن الحسین؛ معرّفی كرد حضرت را، تا شناخت حضرت را گفت عجب! المفتون به اهل العراق؟(1) این همان كسی است كه اهل عراق مفتونش هستند، فریفتهاش هستند؟ احساس میكرد كه وجود این بزرگوار یك خطری است و [لذا] تصمیم گرفت بر ایذاء و آزار حضرت.
قدر مسلّم، او، امام باقر را یك بار از مدینه به شام جلب كرده؛ من احتمال میدهم بیش از یك بار اتّفاق افتاده باشد. روایاتی كه در باب احضار امام باقر هست، روایاتی است كه وقایع و حوادثی را نقل میكند كه با هم خیلی فاصله دارند؛ به این روایات كاملاً میآید كه هشام امام باقر را دو بار یا حتّی سه بار از مدینه به شام جلب كرده و برده باشد؛ امّا حالا در یكی از دفعات كه امام را جلب كرده، نحوهی جلب كردن امام به شام چیزی است كه اگر نقل كنم، علاقه و ارادت ما به امام باقر بیشتر میشود و علاوهی بر این، جهتگیریهای سیاسی امام هم مشخّص میشود. دستور داد به حاكم مدینه كه محمّدبنعلی و پسرش جعفربنمحمّد را بگیر و بفرست؛ معلوم میشود كه امام صادق (علیه السّلام) هم كه جوانی بودند در آن وقت -در زمان پدرشان- از نظر دستگاه خلافت مورد بیم و هراس بودهاند؛ یعنی به خود امام باقر اكتفا نمیكند، میگوید هر دو را بفرست. امام باقر و امام صادق (علیهما السّلام) را سوار میكنند، با مأمور میفرستند به شام.
ضمناً هشامبنعبدالملك در مواجههی با اینها دلش آرام هم نیست، چون با آدمهای عادّی نمیخواهد روبهرو بشود، اینها انسانهایی هستند برجسته و فوقالعاده؛ اوّلاً فرزندان پیغمبرند، كه خود این [واقعیّت] را خلفای بنیامیّه خیلی بزرگ میشمردند؛ ثانیاً زبانآور و سخنور و حاضرجواب هستند كه افرادی از قبیل هشام را در مقابل اطرافیان، بور میكنند،(2) سبك میكنند؛ ثالثاً شخصیّت علمیاند و با یك شخصیّت علمی و انسانِ بزرگِ صاحبمعرفتِ فقیهِ آن جوری، خیلی آسان نمیشود برخورد كرد. خلاصه، هشام در دل واهمه داشت و میترسید كه چگونه با اینها روبهرو بشود؛ برای اینكه نبادا اینها وقتی كه وارد كاخ و دربار شدند مثلاً جرئت كنند حرفهایی بزنند كه او و اطرافیانش خفیف بشوند و دربمانند در جواب، و او را به یك عكسالعمل تند وادار كنند -كه البتّه نمیخواست این كار هم انجام بگیرد- [لذا] یك توطئهای چید به این صورت: عدّهای را آورد از این درباریها و دُوروبَریها، اینها را نشاند دُور آن سالن مخصوصی كه امام را وارد میكردند، خودش هم در صدر نشست و گفت وقتی كه محمّدبنعلی وارد شد، شماها اوّلاً هیچ كدام بلند نشوید برای او، جا هم به او ندهید، تا او مجبور بشود سرِ پا بماند؛ و بعد همه سكوت كنید، من شروع میكنم او را عتاب و توبیخ و بدگویی و ملامت [كردن]؛ بعد كه من حرفهایم را تمام كردم شماها هم دانهدانه او را عتاب كنید، توبیخ كنید و خلاصه از اطراف او را محاصره كنید كه دیگر حال و جان حرف زدن برای او نمانَد.
خب اگر موفّق میشد این كار را انجام بدهد، هشام واقعاً بُرد كرده بود؛ چون حضرت را نمیكشت، زندانی هم نمیكرد، امّا میآورد اینجا سبُك و كوچك و خفیف میكرد، بعد میفرستاد؛ بعد هم همه میفهمیدند، [زیرا] شاعر در مجلس بود، شعر میگفت. یك وقتی من گفتهام كه شعرا آن روز مثل روزنامهنگارهای امروز بودند؛ فوری یك چیزی را شعر میكردند پخش میكردند كه بله، تو همان كسی هستی كه در مجلس هشام، خلیفه به تو این جور گفت، آن جور گفت، تو حرفی نداشتی در جواب بزنی؛ این را میگفتند و پخش میكردند، همهی مردم دنیا میفهمیدند، به عراق خبر را میبردند و مقصودشان حاصل میشد.
حضرت وارد این سالن شد؛ اینها [هم] خودشان را از پیش آماده كردهاند. اوّلین كاری كه حضرت كرد این بود كه به هشام سلام نكرد. [البتّه] سلام كرد -چون سلام مستحب است- امّا نه به هشام [بلكه] به همه؛ گفت السّلام علیكم، در حالی كه معمول چیست؟ خب وقتی خلیفه، آن هم خلیفهی به آن گردنكلفتی آنجا نشسته، وارد كه میشوند باید به او سلام بكنند؛ مثلاً سلامٌ علیكم یا امیرالمؤمنین -آنها خودشان را امیرالمؤمنین خطاب میكردند و نام گذاشته بودند- یا یك تعظیمی، یك احترامی؛ ابداً! حضرت وارد شد، دید جمعی نشستهاند، خلیفه كیست [كه به او توجّه كند] -حالا نمیخواهم به آن تعبیر بدش بگویم- بقیّه هم همه مثل او هستند؛ سلام را به خلیفه نكرد، گفت السّلام علیكم. بعد هم یك جایی پیدا كردند رفتند نشستند؛ هم خود حضرت، هم امام صادق. منتظر اینكه آنها مثلاً بگویند آقا بفرمایید اینجا، یا جای بالایی یا جای پایینی بدهند نشدند. ظاهراً نزدیكهای خود هشام یك جایی باز بود و حضرت رفتند نشستند آنجا و امام صادق هم پهلوی دستشان.
هشام شروع كرد؛ بنا كرد به بدگویی كردن: شما چنین میكنید، چنان میكنید، بین مردم اختلاف ایجاد میكنید. از جملهی كلماتش كه یادم میآید، [این بود كه] به حضرت عرض میكرد شما خانوادتاً همیشه شقّ عصای مسلمین میكنید و به خودتان دعوت میكنید، میخواهید خودتان خلیفه بشوید، میخواهید خودتان را در رأس قرار بدهید، نمیتوانید ما را ببینید؛ بنا كرد از این حرفها به امام باقر زدن. حرفهایش را كه تمام كرد، یكی از آن طرف درآمد مثلاً گفت بله اعلیحضرت درست گفتند -امیرالمؤمنینِ آن وقت همان اعلیحضرت است؛ فرقی نمیكند- و شما این جور هستید، آن جور هستید؛ یكی این گفت، یكی آن گفت. خب وقتی كه او حرفش را زد، بقیّه هم كه دیگر حرف درست و حسابی ندارند، اینها هم هر كدام یك چیزی گفتند. امام با وقار و متانت تمام، بدون اینكه اندكی آثار تأثّر در چهرهی ایشان ظاهر بشود، همهی این حرفها را گوش كردند.
حرفها كه تمام شد، حضرت از جا بلند شد ایستاد -دید نشسته فایدهای ندارد؛ باید برای جواب اینها پا شود بِایستد و جواب اینها را خوب كف دستشان بگذارد- بنا كرد خطبه خواندن. اصلاً انگاری كه مخاطب او هشام و این چهار تا آدم بیارزشی كه اینجا نشستهاند نیستند؛ گویا دارد با تاریخ حرف میزند، گویا دارد با امّت اسلامی حرف میزند، گویا دارد سندی برای آیندهها آنجا ثبت میكند و به جا میگذارد. و میبینید كه این سند ثبت شده و به جا مانده و امروز به دست ما رسیده و در طول دوران تاریخ اسلام همواره این حرفها نقل شده. شروع كرد: بسم الله الرّحمن الرّحیم؛ حمد و ثنای الهی را به جا آورد، با یك بیان خیلی جالبی از اینجا شروع كرد: اَیُّهَا النّاس؛ نمیگوید ای حاضران، ای برادران، ای مؤمنان؛ [میگوید] ای مردم! اصلاً خطاب گویا كه به این جمع معدودی كه اینجا نشستهاند نیست. اَینَ تَذهَبون؛ كجا میروید؟ و اَینَ یُرادُ بِكُم؛ شما را كجا میبرند؟ مقصد شما چیست، كجا است؟ اصلاً این حركت شما به سوی كدام مقصد است؟ چه میكنید؟ سردرگمیِ اینها را مشخّص میكند؛ بیاختیاریِ اینها را مشخّص میكند؛ آلت فعل بودن و سردرگم بودنِ آن عدّهای را كه تحت تأثیر این دستگاه خلافت و خود خلیفه هستند، به رُخشان میكشد. بِنا هَدَی اللهُ اَوَّلَكُم؛ خدا به وسیلهی ما بود كه گذشتگان شما را هدایت كرد. وَ بِنا یَختِمُ آخِرَكُم؛ مُهر خاتمهی شماها را به وسیلهی ما خدا خواهد زد؛ یعنی بالاخره ما خواهیم ماند و شما خواهید رفت. فَاِن یَكُن لَكُم مُلكٌ مُعَجَّلٌ فَاِنَّ لَنا مُلكاً مُؤَجَّلا؛ اگر شما چهار روز یك حكومت زودگذری را غصب كردید و دارا شدید، بدانید كه یك دولت دائمی و مستدامی را خدای متعال برای ما مقدّر كرده.
ببینید! این یك محكوم سیاسی است؛ یك محكوم سیاسی كه در مقابل حاكم سیاسی زمان، این جور دارد با او مجادله میكند؛ میگوید كه شما چهار صباح اینجا نشستهاید، در این مقام قدرت پادشاهی قرار گرفتهاید، خیال میكنید كه همهكارهاید؟ شما خواهید رفت؛ آن كه خواهد ماند، آن كه تاریخ مال او است، آینده مال او است، ما هستیم. لِاَنّا اَهلُ العاقِبَة؛ زیرا كه ما صاحبان عاقبت و پایانیم. یَقولُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ العاقِبَةُ لِلمُتَّقین؛(3) پایان و عاقبت و فرجام متعلّق است به مردم باتقوا؛ یعنی ما باتقوا هستیم، شماها بیتقوا و فاجر و بیدین هستید؛ بیدینها و فاجرها نمیمانند در تاریخ، زایل میشوند، امّا باتقواها میمانند.
خب؛ حالا البتّه تفسیر این بیانات [بماند، زیرا] كه بیانات مفصّلی است و من چند جملهاش را فقط اینجا یادداشت كردهام. به هر حال، امام یك چنین خطابهای را شروع میكند. بعد كه حرفها را میزند، اینها همچنان كه توقّع و انتظار هم میرفت، در مقابل این بیانات، منطق خودشان را از دست میدهند، آن جرئت و قدرت خودشان را از دست میدهند و خودشان را میبازند. هشام رو میكند به امام باقر میگوید كه ای پسرعمو، ناراحت نشو، ما قصد بدی نسبت به تو نداشتیم؛ كوتاه میآید.
البتّه عرض كردم در باب این ملاقات چندین روایت هست كه در یكی از روایاتش -حالا شاید همین روایت باشد یا یك روایت دیگر باشد- میگوید كه بعد برای اینكه از طریق دیگری شاید بتواند حضرت را خفیف كند، به امام باقر میگوید شنیدهام تو خوب تیراندازی میكنی و دلم میخواهد یك قدری تیراندازی كنیم و ببینیم تیراندازی تو را. امام باقر میفرمایند كه من پیر شدهام؛ تیراندازی مال دوران جوانی من است. نمیگویند من دنبال این چیزها نبودهام؛ میگویند بله در دوران جوانی تیراندازی یاد گرفتم و بلدم، لكن حالا پیر شدهام. هشام اصرار میكند، امام میگویند بسیار خب، كمان بیاورید؛ تیر و كمان میآورند و آنجا در مجلس یك هدفی را مشخّص میكنند، امام باقر تیر را میگذارند به كمان، میخورد به هدف، تیر دوّم را میزنند میخورد به آن تیر اوّلی آن را میشكافد، تیر سوّم را میزنند میخورد به آن میشكافد! هفت تا تیر میزنند، هر كدام از این تیرها آن قبلیِ خودش را میشكافد و میخورد به هدف، میگوید این هم تیراندازی.
باز در یك روایت دارد كه امام را در شام زندانی میكنند، در یك روایت دیگر دارد كه نه، [ولی] مجبور میكنند كه حضرت برگردند، بعد كه حضرت به طرف مدینه برمیگردند، خباثت دیگری میكند؛ میبیند كه خب اینها آمدند و [حالا] فاتحانه دارند برمیگردند، لابد سرِ هر شهری كه برسند سخنرانی خواهند كرد، خواهند گفت بله، ما رفتیم هشام را مثلاً محكوم كردیم، مغلوب كردیم، برگشتیم، و این بد میشود؛ [لذا] قبلاً پیكهایی را میفرستند كه در این شهرهای سرِ راه بگویند كه اینها را راه ندهند و بگویند اینها یهودیاند: دو نفر یهودی دارند از اینجا عبور میكنند؛ مردم شهر! مواظب باشید اینها را راه ندهید. و شما ببینید این مردم بیعقل آن روزگار تا آن وقت تحت تأثیر چه تبلیغاتی بودند كه قبول میكنند كه محمّدبنعلی و جعفربنمحمّد یهودی هستند! از جمله میروند در شهر مَدیَن -كه یكی از شهرهای بین راه بوده- و میگویند به اینها غذا ندهید. وقتی كه اینها میرسند، مردم نگاه میكنند میبینند بله، آن دو نفر با آن مشخّصاتی كه جاسوسهای خلیفه آمدند گفتند كه اینها یهودی هستند، آمدند؛ فوراً دروازههای شهر را روی حضرت میبندند و غذا به حضرت نمیدهند. خب آن وقت هم كه قهوهخانه و ماشین و هواپیما و مانند اینها نبود؛ چندین روز در راه بودند، غذا لازم داشتند، آذوقه لازم داشتند و غذا برایشان مهم بود؛ وقتی غذا نفروشند، آدم باید در بیابان از گرسنگی بمیرد. بالاخره حضرت هر كار میكند كه اینها غذا بفروشند، میبیند نخیر، اینها هیچ چیز به خرجشان نمیرود. [لذا] امام باقر با امام صادق میروند روی یك بلندیای كه نزدیك شهر بوده، خطاب میكنند به اهل مَدیَن، میگویند «یا اَهلَ مَدیَن! بَقیَّةُ اللهِ خَیرٌ لَكُم اِن كُنتُم مُؤمِنین»؛ بعد میگویند «اَنَا بَقیَّةُ الله».(4) یك پیرمردی در آنجا بوده، وقتی كه میبیند این وضع حضرت را، میگوید من از گذشتگانم راجع به ماجراهای شعیب چیزهایی شنیدهام و شنیدهام كه شعیبِ پیغمبر روی همین كوه و همین بلندی رفت و مردم را با همین خطاب، خطاب كرد كه در قرآن آمده و من این مرد را در چهرهی شعیب میبینم؛ بروید در را باز كنید كه عذاب خدا نازل خواهد شد. مردم میآیند درها را باز میكنند، بعد حضرت میگوید كه من پسر پیغمبر هستم، حضرت را میشناسند و نسبت به دستگاه خلیفه بسیار بدبین میشوند و بنا میكنند به هشام فحش دادن و سَب كردن و شاید مثلاً تظاهرات كردن علیه هشام. بعد كه به هشام خبر میرسد، میگوید بروید آن پیرمرد را كه موجب این همه فتنه و فساد شده از بین ببرید؛ میآیند این پیرمرد را میگیرند و میبرند و راوی میگوید دیگر از آن پیرمرد خبری نشد؛ سربهنیستش میكنند.
این زندگی سیاسی امام باقر است. به طور خلاصه، این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حكمت و درس قرآن و احكام را به همه جا رساند، داعیهی تشیّع را كه داعیهی حكومت اسلامی و تشكیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه كرد، دشمنان خودش را سرشكسته و منكوب كرد، دوستان خودش را متشكّل كرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد كه مبنای بسیاری از كارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گرانبهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده كرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. خداوند متعال ما را از یاران و از پیروان این بزرگوار و خاندان مطهّر اهلبیت قرار بدهد.
والسّلام علیكم و رحمةالله